دقیقا بعد از تورق دفترهای قطور آبی و نارنجی رنگم بود که به خودم قول دادم دیگر وقتی حالم خوب نیست دست به قلم و کاغذ نبرم!
ورق که می زنم تمام اتفاقات تلخ زنده می شوند...
حافظه ی فولادی غم نگهدار با ت شرمنده دکتر!!!!...
از زمانی که یادم میاد دنبال یه روزی بودم که درسم تموم شه و منم مثل بقیه آدما به کارایی که دوست دارم برسم...
مثلا یه روز بارونی برم پاتوق کتاب و کلی کتاب جذاب با جلدای وسوسه انگیز بخرم و بعد کاملااااا شرمنده دکتر!!!!...
بلاخره بعد از 4 سال قرار شد وارد کلاسی بشم که مال خودمه:)
بعد از 2 سال کارورزی رفتن حسرت یک کلاسی که من تنها معلمش هستم به دلم بود!
اینقدر که تو کارورزی از دست معلمای مخ شرمنده دکتر!!!!...